نوستالژی املشی☘☘دست چرک و نماز قضا☘/دکترموسی غلامی امام
سال 1350 من درست ده سالم بود.ان سال برف سنگین مانند لحافی با رویه سفید و مخملین زمین را پوشانده بود. فقط سپیدی را در زمین و گنجشکان خاکستری را روی سیمهای برق میدیدم .
آنقدر بارش برف شدید بودکه حتی
چاه اب حیاط خانه ما پشت مسجد اعظم دیده نمیشد.
آنچه در خاطرم مانده است برف تا لب پنجره ها باریده بود و ما کودکان چقدر خوشحال بودیم .
دور از چشم مادر گاهی درجه بخاری را بالا میبردیم .مخزن بخاری از نفت پر میشد و آتش زبانه می کشید و نوک شعله از سوراخ درب بخاری بالا می زد.بخاری مانند بمب منتظر انفجار میشد و صدای (گرونه!) آتش ترس شیرینی در ما ایجاد می کرد ..تا اینکه نفت می سوخت و شعله آتش فرو می افتاد ولی گرمای شیرینی در میان سرمای سوزان زمستان خانه را فرا میگرفت و ما به اجبار گرما ، جورابهای پشمی خود را در می اوردیم!
در بیرون خانه
درختان پرتقال در مقابل عظمت برف سر فرود آورده و کمر خم کرده بودند.
رنگ سبز تند درخت پرتقال و نارنجی میوه پرتقال و سپیدی برف ،تابلویی زیبا و منحصر بفرد ساخته بودند که از خاطر نمی رود.
سرویس خانه ما آن سالها پایین بود.پدر هر صبح با پارو راهی باز میکرد تا عبور و مرور راحتتر انجام بگیرد..بشکه نفت هم گوشه سرویس قرار داشت.
مرحوم حسین کارگر هر از گاهی با قاطری که داشت از شعبه نفت مرحوم باقر موحدی بشکه دویست و بیست لیتری خانه را از نفت پر میکرد.
نفت در دو بشکه 60 لیتری حمل می شد.پایین آوردن بشکه نفت آنهم یک نفره مهارت خاصی لازم داشت..اول بند اسب(تنگ )را باز میکرد .در مرحله بعد چوبی مانند “دو خاله”یا وی انگلیسی پایه دار زیر یک بشکه قرار میداد.سپس طنابی را که بشکه ها توسط آن روی پشت اسب یا قاطر نگهداشته می شد شل می کرد و خودش به پهلو زیر بشکه ای که باید برمیداشت میرفت و گره شل شده را باز میکرد و بشکه می آمد بغلش !! و او تنگ در آغوشش می گرفت. قاطر در این مدت آموخته بود که جنب نخورد تا بشکه دوم نیفتد..حسین اقا بشکه را می برد روی بشکه 220 لیتری میگذاشت و با داس شکسته ای پیچ بشکه را شل و کم کم باز میکرد..نفت سفید.”شر شر “میریخت در بشکه بزرگتر….
چه صدایی …چه کفی….دستان عمو حسین بود که در سرما با نفت مثل لبو قرمز می شد!! و ما و بشکه بزرگتر و بخاری به نفت می رسیدیم.
نوبت به بشکه دوم میرسید و تکرار تخلیه بشکه دوم.
عمو حسین که در گرما و سرما برای ما نفت می آورد فقط سلام می گفت و یک کلام دیگر حرف نمیزد و آرام بشکه های خالی شده از نفت را روی قاطر می بست و میرفت.
از قضای روزگار روزی برای درمان بیماری آمد مطب..
گفتم :عمو حسین خوبی؟
گفت :نه…د بکه تم(دیگر افتادم)
گفتم :چکار میکنی؟
گفت: هیچی!! دست چرک و نماز قضا !🥲
مردی که در تنهایی و سکوت ودر گرما و سرما خانه ها را گرما میبخشید از آن به بعد ارام ارام تحلیل رفت و به ابدیت پیوست.
املش..پاییز هزارو چهارصد
موسی غلامی امامی..پزشک شاغل در املش
@nikanamlash